داستان
30 مهر 1396 توسط بلقيس ذاكري زاده
*****
روزي گنجشکي عقربي را ديد که در حال گريستن است ،
گنجشک از او پرسيد براي چه گريه ميکني؟
گفت ميخواهم آن سمت رودخانه بروم نميتوانم…
گنجشک او را روي دوش خود گذاشت
و پريد…
وقتي به مقصد رسيد گنجشک ديد پشتش ميسوزد..
به عقرب گفت من که کمکت کردم براي چه نيشم زدي.؟
گفت خودم هم ناراحتم
ولي چکار کنم ذاتم اينه…!!
حکايت بعضي از ما آدمهاست